الَّذِينَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ

آمار مطالب

کل مطالب : 24
کل نظرات : 4

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایرانی سلام و آدرس iranisalam.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : ایرانی سلام
تاریخ : پنج شنبه 6 بهمن 1390
نظرات

 تردید

 

همسر پادشاه ، دیوانۀ عاقلی را دید که با کودکان بازی می کرد و انگشت بر زمین خط می کشید.

پرسید : چه میکنی ؟

گفت : خانه می سازم !

پرسید : این خانه را می فروشی ؟

گفت : می فروشم !

پرسید قیمت آن چقدر است ؟

دیوانه مبلغی را گفت . همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند.

دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد!

شب پادشاه ، در خواب دید که وارد بهشت شده و به خانه ای رسید!

خواست داخل شود اما او را  راه  ندادند و گفتند این خانه  برای همسر توست !

روز بعد ، پادشاه ماجرا  را  ار همسرش پرسید.

همسرش قصۀ آن دیوانه را تعریف کرد!

پادشاه نزد دیوانه رفت و او  را دید  که با کودکان بازی می کند و خانه می سازد!

گفت :این خانه را می فروشی ؟

دیوانه گفت : میفروشم !

پادشاه پرسید : بهایش چه مقدار است ؟

دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود !!

پادشاه گفت : به همسرم قیمت ناچیزی فروختی !

دیوانه خندید و گفت هسرت ندیده  خرید و تو دیده  می خری !!

میان این دو  فرق بسیار است ...

دوست من !

خوبی و نیکی که تردید ندارد !

حقیقتی را که دلت به آن گواهی می دهد بپذیر هر چند به چشم ندیده باشی !

 گاهی حقایق آنقدر بزرگند و زیبا که در محدوده تنگ چشمان ما نمی گنجد.

تعداد بازدید از این مطلب: 785
موضوعات مرتبط: داستان های زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


نویسنده : ایرانی سلام
تاریخ : پنج شنبه 5 خرداد 1390
نظرات

 

 

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد


به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند

که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند


 

تعداد بازدید از این مطلب: 730
موضوعات مرتبط: داستان های زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


نویسنده : ایرانی سلام
تاریخ : شنبه 2 بهمن 1389
نظرات

 گروه نود و نه
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود ،
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی؟

آشپز جواب داد: قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم

تعداد بازدید از این مطلب: 714
موضوعات مرتبط: داستان های زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : ایرانی سلام
تاریخ : 14 دی 1389
نظرات

خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت

^

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟!

^

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را ديده ای :

^

او بايد کاملا قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد

^

بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند . 

تعداد بازدید از این مطلب: 786
برچسب‌ها: زن , خلقت , آفرینش , بهترین ,
موضوعات مرتبط: آموزشی , داستان های زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


نویسنده : ایرانی سلام
تاریخ : دو شنبه 13 دی 1389
نظرات

دختری کنجکاو میپرسید:
ایها الناس عشق یعنی چه؟


دختری گفت: اولش رویا
آخرش بازی است و بازیچه


مادرش گفت: عشق یعنی رنج
پینه و زخم و تاول کف دست


پدرش گفت: بچه ساکت باش
بی ادب! این به تو نیامده است


رهروی گفت: 

تعداد بازدید از این مطلب: 668
برچسب‌ها: شعر , عاشقی , داستان ,
موضوعات مرتبط: داستان های زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


نویسنده : ایرانی سلام
تاریخ : 13 دی 1389
نظرات

هیچوقت زود قضاوت نکن
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: 

تعداد بازدید از این مطلب: 520
موضوعات مرتبط: داستان های زیبا , ,
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید من در نظر دارم تا توسط اين وبلاگ با شما عزيزان باشم . از شما هم تـقاضا دارم تا انتقــــادات ، پـــيشـنهادات خـود را بــرای هر چه بهتر کردن مطالب بيـــان کنيد . من سعـي میکنم همه مسائل اخــلاقي را رعـايت نموده تا وبلاگي محبوب داشـتــه باشم . اگر از وبلاگ من خوشتون آمد نظر بدهید در پايان هم از همه شما کمال تشکر را دارم .


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود